در حال بارگذاری ...

راپورتچی و پشت پرده تئاتر شهر(5)

این راپورت را یکی از اعضای علی البدل راپورت چی خانه نوشته ، منظورم " میرزا مهرداد سرنخ " است همو که گویند ید طولایی در سر نخ کشی در جراید دارد، دیدم مطلب قشنگی است و خوش قلم نوشته پس من هم دستی به سر و گوشش کشیدم تا عرض اندامی کرده باشم و نوشته را به عنوان اثر مشترک اعلام کنیم و در ستون راپورتچی خانه سایت مان قرارش دهیم ، ما که حق تالیفی دریافت نمی کنیم خب حق کپی رایت را هم زیر پا می گذاریم، کی به کی است ، پس بی خیال شدیم و نوشتیم راپورت پنجم را که ماحصل این نوشته مشترک این " چیزی " شد که " سندش " را پیش روی شما قرار داده ایم . اگر می خواهید بدانید در یک هفته گذشته چه بر سر ما و راپورتچی خانه آمده است ادامه مطلب را بخوانید .

 در هفته گذشته فضای اطراف تئاتر شهر دیدنی تر از قبل و روزهای عادی بود حتی از نمایش های در حال اجرا خود محوطه تئاتر شهر و فضای بیرونی بود که تماشاگران بشتری داشت ، گروه گروه جوان های طرف دار نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری رد می شدند و فضای شهر به قول معروف صندوقی بود و به قول صاحب نظران مباحث سیاسی : جوانان تمرین دموکراسی می کردند ، رو در روی هم می ایستادند و شعار نامزد های انتخاباتی خود را فریاد می زدند . هر چند شعار های بی معنی هم می دادند مثلا می گفتند " ای ول ،ای ول ، ای ول " خب به حاشیه نرویم و برمی گردیم سراصل مطلب خودمان یعنی تئاتر شهر .

 بشنوید از تئاتر شهر و وقایع اتفاقیه راپورتچی خانه ، عقربه‌های ساعت نازکنان می خرامید و بای بای کنان دقیقه ها را نشان می داد تا اینکه عقربه ساعت بر روی هشت و سی دقیقه ایستاد سکوت بر مجموعه تئاتر شهر حاکم شد " میرزا سیریش خان صاحب مهر " هم بود و " مودب المیرزا " و " خانم مفتش " هم حضور داشتند من " راپورتچی" هم که بر مسند حکمرانی خود نشسته بودم و از فضای دل انگیز حوزه استحفاظی و خبر اجرا های جذاب و پر مخاطب فصل بهار مجموعه تئاتر شهر لذت می بردم ، خصوصا اجرای سالن اصلی یعنی نمایش " شعله در زمهریر" که بچه های رسانه ای هم شاکی بودند که چرا ؟، فقط این گونه نمایش ها تماشاگر میهمان دارند ؟ و بلیت فروشی ندارند دوستان رسانه ای به همین بهانه چندین بار چپقمان را چاق کرده بودند و زیر آب ما را در روزنامه ها زده بودند ما هم که جوابی بیش از آنچه که آنها می دانستند نداشتم ، اما اجرای تالار چهار سو  یعنی نمایش "مادرمانده" هم که در جذب مخاطب موفق بود و "نیمای کارگردان " همچنان از این استقبال تماشاگران لذت می برد .

 خلاصه ، هوا بهاری بود و فصل گل و بلبل ، درتئاتر شهرقناری چهچه می زد و ماشین ها بوق ، راستی نامه ای هم که به شهرداری منطقه نوشته بودیم تا لطف کنند و فواره های آب تئاتر شهر را هم راه اندازی کنند پس از دو هفته اجرایی شد و یکی از حوض ها را احیا کردند ، کمی تعجب داشت شهرداری چی و کار بی جیره و مواجب ؟ هر چند این تعجب ما به درازا نکشید و فهمیدیم که مسئو.لین گوش مدیر پارک را پیچیده بودند این را  " آقای مودب "  از زبان مدیر پارک شنیده بود ،که گفته بود نیازی به نامه نگاری نبود "حاجی افشین نژاد " مدیر فنی تئاتر شهر می گفت حتما انجام می دادیم.

 القصه گفتم ساعت بر روی هشت و سی دقیقه ثابت ماند و در تئاتر شهر راهنمایان تالارها مراجعان را به سکوت دعوت می‌کردند ، تا هنرمندان با خیال راحت و در کمال آرامش به هنرنمایی‌هایشان در صحنه ادامه  بدهند که زنگ تلفن راپورتچی خانه به صدا در آمد ناگهان این سکوت شکسته شد !!! زمان دهم خرداد ماه سال 1388 صدای مرد ناشناسی از آن‌ سوی خط به گوش ‌رسید حاکی از تهدید بمب گذاری شدن تئاتر شهر که البته در ابتدا چندان جدی به نظر نمی رسید. ما هم او را چندان جدی نگرفتیم . پیام همین بود؛ کوتاه و مختصر و باور نکردنی (تئاتر شهر ساعت 21 منفجر می شود در ابتدا همه چیز رنگ و بوی شوخی به خود گرفته بود و کسی آن‌طور که باید از این مسئله حراسی به‌دل راه نمی‌داد " میرزا سیریش خان صاحب مهر " و " آقای مودب المیرزا " راه خنده در پیش گرفتند اما  "خانم مفتش " قبض روح شده بود من راپورتچی هم سریع مدیریت را درجریان قرار دادم .

 تا زمانی‌که حراست مجموعه تئاتر شهر از طریق روابط عمومی در جریان قرار گیرد و همه باور کنند که مسئله بمب‌گذاری شوخی یا جدی است، زمان زیادی نگذشته بود که برای بار دوم زنگ تلفن به صدا درآمدساعت هشت وچهل دقیقه ؛ سکوت حاکم بر فضای روابط عمومی تئاتر شهر که از همان پیغام کوتاه تلفنی ناشی شده بود به یکباره شکست. نفس‌ها در سینه حبس شده بود و کسی قدرت تفکر و جرات تصمیم گرفتن نداشت و همه مسخ شده تنها با نگاه‌هایی نگران به هم می‌نگریستند. این‌بار دیگر صدا آشنا بود و غریبه دقایقی پیش، دیگر غریبه نبود و نه تنها از صدایش که از مفهوم پیامش هم می‌شد فهمید که آن‌ سوی خط کیست و چه می‌گوید...حکایت در حالی تکرار می‌شد که عقربه‌های ساعت به‌تازگی روی عدد 8:40 دقیقه شب آرام گرفته بودند. حراست تئاتر شهر تصمیم گرفت به بهانه احتمال قطع برق به سرعت مجموعه را تخلیه کند و درب‌های سالن اصلی یکی پس از دیگری به سرعت گشوده ‌شد بازیگران بی‌خبر از همه‌جا به طنازی در صحنه ادامه می‌دادند و در مخیلاتشان هم نمی‌گنجید که اتفاقی چنین در راه باشد... اجرای سالن اصلی نیمه‌تمام ماند و تماشاگران به طرف درب‌های خروج هدایت ‌شدند، هر یک از تماشاگران زیر لب چیزی زمزمه می‌کردند و غرغرکنان راه خروج را در پیش می‌گرفتند که ناگهان اصل واقعه میان تماشاگران بروز کرد، این بار حتی sms هم به لحاظ سرعت در اطلاع رسانی کم آورده بود ؛ خبر اما زمانی منعکس شد که تقریبا تئاتر شهر خالی شده بود و جمعیت زیادی در مقابل مجموعه تئاتر شهر تجمع کرده بودند و منتظر فرو ریختن تنها مجموعه تئاتری کشور بودند که خود روی سمند نیروی انتظامی با چراغ‌های گردان از راه رسید و به خیل جمعیت تماشاگر مقابل تئاتر شهر پیوست، اندکی بعد دو موتور سوار گشت هم به این جمعیت اضافه شدند و سپس همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید... جمعیت اندک اندک از تئاتر شهر فاصله ‌گرفتند ولی هنوز خبری از واحدهای خنثی سازی بمب یا یگان‌های ویژه و ... نبود تا بر همگان ثابت شود که هیچ حادثه‌ای در راه نیست... معاون عملیات فرماندهی نیروی انتظامی در گفت‌وگو با خبرگزاری ایرنا به تکذیب شایعه بمب‌گذاری در تئاتر شهر پرداخت و اعلام کرد که واحدهای خنثی سازی بمب بلافاصله وارد عمل شده‌اند و پس از بررسی متوجه شده‌اند که بمبی در کار نیست و ... بار دیگر مشخص شد که درب ورودی تالار قشقایی همچنان بسته است و بسته خواهد ماند تا در صورت وقوع چنین رویداد‌هایی شاهد یک فاجعه بزرگ باشیم و آن‌قدر به دنبال مقصر بگردیم تا اصل فاجعه مشمول مرور زمان شود و به کمک حافظه کوتاه تاریخی مان فراموش کنیم که اصول اولیه امداد و نجات در تئاتر شهر وجود خارجی ندارد ... اورژانس، آتش‌نشانی و سایر واحدهای امداد و نجات هم ثابت کردند که تئاتر، هنرمندانش، تماشاگرانش و حتی کارکنانش هم به فراموشی سپرده شده‌اند و گویی آنان از این جامعه نیستند. در حالی که همه نگاه‌ها محو ساختمان زیبای تئاتر شهر شده بود صدایی نگاه‌ها را متوجه خود ساخت ؛ این صدا نه از آژیر آمبولانس بود و نه از آژیر ماشین پلیس و یا آتش نشانی صدایی برخاسته از یک تلفن همراه بود که این شعر را زمزمه می کرد ... حال همه ما خوب است ... { راپورتچی }




نظرات کاربران