یادداشت کاظم هژیر آزاد به بهانه اجرای نمایش «بوف کور» در تالار چهارسو
تضاد «بوف کورها با رجالهها» یک مسئله تاریخی و اجتماعی
وقتی متوجه شدم اجرای صحنهای داستان «بوف کور» صادق هدایت توسط ناصر حسینیمهر به زودی اجرا میشود، هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. خوشحال شدم که او یک کار ایرانی به صحنه میبرد (در پنج اثر پیشین که از او دیدم، همه متنها خارجی بودند) و تعجب کردم که چرا صادق هدایت و داستانهای «بوف کور» و «سه قطره خون» دستمایه این کارگردان تئاتر شده است؟
پس قصد کردم این کار او را هم ببینم اما خاطره گنگی از داستانهای «بوف کور» و «سه قطره خون» داشتم. تصمیم گرفتم یکبار دیگر پس از سالها این دو داستان را بخوانم بعد نمایش را ببینم.این بار آنچه از داستان «بوف کور» و «سه قطره خون» دریافتم این بود که هدایت با زبان استعاری و رمزآمیز یا به قول خودش «هوزو وارشن» (واژه پهلوی است) وضعیت موجود آن دوره را درقالبی نو به نقد کشیده است. میدانستم که بوف کور به خاطر همین شیوه نگارش نو، مورد توجه بسیاری از هنرشناسان نوین قرن بیستم کشورهای مختلف قرار گرفته و به زبانهای مختلف در دنیا به چاپ رسیده و درباره آن بررسیها و نقدهای متعدد نوشته شده است. دیدم فهم و ای بسا بررسی و یا نقد درست این داستان (و اکنون نمایش آقای حسینیمهر) اطلاع کافی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و هنری حاکم برزمان خلق این اثر را لازم دارد. نخست میبایست میدیدم زندگی و سلوک هدایت چگونه بوده، دوم باید میدانستم جهانبینی او در زمان خلق «بوف کور» و «سه قطره خون» چه بوده؟ سوم اینکه وی در چه دوران و اوضاع و احوال سیاسی اقتصادی اجتماعی میزیسته. با عجله چند مقاله و کتاب و نیز در فضای مجازی به جستجو پرداختم. حاصل آن مقدمهای است که به طور خلاصه میآورم و سپس سعی میکنم به نقد کار آقای ناصرحسینی مهر بپردازم.
هدایت متولد یک خانواده اشرافی اواخر قاجار و اوایل رضا شاه است. پدرش، هدایت قلیخان (اعتضاد الملک)، فرزند (نیرالملک وزیر علوم، در دوره ناصرالدین شاه) و نام مادرش زیور الملوک (دختر عموی هدایتقلیخان، دختر حسینقلی مخبرالدوله) است. برایم مسلم شد که وضعیت مالی خوبی داشتهاند. او در مدرسه دارالفنون و سنلویی آن زمانکه فقط برای عده کمی از مردم قابل دسترس بوده درس خوانده و همراه دانشآموزان اعزامی به خارج، برای ادامه تحصیل به بلژیک اعزام شده و بعد به خواست خودش به فرانسه رفته و با ادبیات و فرهنگ آنجا آشنا و اُخت شده است. پنج سالی در فرانسه مانده، تحت تاثیر فرهنگ و آداب و رسوم آنجا قرار گرفته، سپس به ایران بازگشته، هدایت جوان تحصیل کرده پاریس دیده، دیگر با چشم دیگری به وطن مینگرد.کشوری میبیند خواب آلود، فقیر، منگ، پرت و عقب مانده. در همین ایام است که گیاهخوار میشود و لب به گوشت، این «غذای خونین» انسانها نمیزند. پس از لمس زندگی پاریس، تحمل زندگی رضاشاهی نیز برایش دشوار بل غیر ممکن بوده است. هدایت محجوب و خجالتی به جهان بینی رسیده که ایجاب میکند به اشرافیت خانواده خود پشت کند و چه بسا از آن مناسبات بیزار باشد. این بیزاری و خود جدابینی از جامعه، او را به شخصیتی گوشهگیر و عزلتطلب تبدیل میکند و زندگی سادهاش را با حقوق کارمندی بانک ملی سپری میکند و هم سخن و دوستانش از چند نویسنده و شاعر و هنرمند تئاتر تجاوز نمیکند. چنین سلوکی از او انسانی منزوی و گوشهگیر و عبوس ساخته که گاه به اجبار و مطابق همان اصطلاح «هوزو وارشن» به زبان رمز و اشاره با تعداد قلیلی از اهالی هنر سخن میگوید و آثارش را به چاپ میرساند اما در همان زمان هم بسیاری از دوستان و هنرمندان هدایت را به درستی درک نکرده بودند و این به عصبیت و پرخاشگری و بیاعتمادی او به دیگران میافزود. در این حالتهاست که او از سر اجبار در بوف کور و چند داستان دیگر، با خودش و یا سایهاش حرف میزند. حرف که نه از شرایط موجود ضجه میزند، رنج میبرد. چنانکه این چندش از مردم عقب افتاده، در داستان رمزآلود و غیرمتعارف بوف کور، که وی آنها را رجالهها مینامد کاملا روشن است.
درباره جهانبینیاش خواندم که او این قصه را در سالهای 1315 احتمالا زمانیکه به هندوستان برای فراگرفتن زبان باستانی پهلوی رفته یا از آنجا بازگشته نوشته است. به فیلسوف و تئولوگ قرن نوزدهم «سورن کییرکه گارد» ( Kierkegaard Soren) علاقهمند شده و کییرکهگارد نیز تاثیر عمیقی بر فرانتس کافکا داشته است. کییرکه گارد مبتکر مفهوم «دلهره» (Angoisse ) است که به جهان بینی او خصلت ژرف بدبینانهای میبخشیده است. فرانتس کافکا نویسنده آلمانی زبان چک هم اثرات عمیقی در هدایت داشته؛ چنانچه خود هدایت «گراکوس شکارچی»، «مسخ»، «جلوی قانون»، «شغال و عرب» را از آثار کافکا ترجمه کرده است. نوشته هدایت تحت عنوان «پیام کافکا» (در مقدمه «گروه محکومین» به ترجمه حسن قائمیان) نشان میدهد که هدایت خود را پیرو مکتب فلسفی و هنری این نویسنده میشمرده است. به این اضافه کنیم که هدایت در دوران جوانی تحت تاثیر جهانبینی مندرجه در رباعیات خیام بوده است. این رشته ایرانی با آن رشته اروپایی در ذهن او گره خورده و پوچی و دلهره زندگی با اندیشه مرگ و سپری بودن انسان بر روحش سایه غلیظی انداخته است به طوریکه به این نتیجه میرسد و در بوف کور اظهار میدارد: «تنها مرگ است که دروغ نمیگوید»
و نیز شنیدم که گفتهاند هدایت از کافکا، هم فلسفهاش و هم فن هنریاش را کسب کرده و به آن جامه ایرانی پوشانده. نظیر این نوع قصههای شبیه به بوف کور، به قول خود هدایت مغزی در نزد هدایت کم نیست؛ مثلا در داستانهای «زنده به گور»، «سه قطره خون»، «تاریکخانه» و... همین شیوه نگارش به خوبی دیده میشود. او خیلی زودتر از آلبر کامو و سارتر به پوچی زندگی رسیده بود و خود را «بوف کور» و یک «انسان زائد» یک «مسافر ناخوانده» این دنیا دیده بود. ایده گرایش هدایت به فلسفه پوچی زندگی را حسینیمهر هم با آوردن رباعی از خیام در بروشور نمایشاش مدلل ساخته است:
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است/ و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است/ وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
و سرانجام این فلسفه و نگاه به زندگی در او چنان قوت گرفته و جدی شده که به آن عمل میکند و در سفری که به پاریس میکند و در مسافرخانهای اسکان مییابد، با باز کردن شیرگاز به زندگی خود پایان میدهد.
دوره نوجوانی و جوانی هدایت مقارن با اوج قدر قدرتی رضاخان از یکسو و شرایط بد زندگی مردم از سوی دیگر است. دوران دیکتاتوری رضاخانی است. بسیاری از روشنفکران، در زندان و تبعید هستند و کسی را یارای نطق کشیدن نیست و آنکه را که هست عاقبتی جز داغ و درفش نیست. چنانکه به عینه میبیند میرزاده عشقی را با گلوله در حیاط منزلش میکشند؛ یا فرخی یزدی را با نخ و سوزن لب میدوزند. و خیل متملقان و چاپلوسان را میبیند که چگونه رذالت پیشه کرده و در طمع کسب مقام و ثروت تکاپو میکنند و یا بعضی را میبیند که از روی بزدلی به لیسیدن چکمه خونآلود دیکتاتور مشغولاند. اما او نمیتواند و نمیخواهد چنین باشد. جدایی از جماعت رجاله را در بوف کور چنین بیان میکند: «حس میکردم این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پُر رو، گدامنش، معلومات فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود. برای کسانیکه به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه که جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثه دم جنبانده، گدایی میکردند و تملق میگفتند...»
مختصری که درباره اوضاع آن زمان هدایت دانستم، با خود گفتم اهمیت درجه اول من این است که بدانم هدایت با این قصه چه میخواسته به مخاطبش بگوید؟ شکل و قالب گویش اثر، اگرچه فهم نکته مهم اول را دشوار میکند اما به نظر نگارنده در مرحله دوم اهمیت است.
با عذر از طولانی شدن این مقدمه، حال ببینیم ناصر حسینیمهر، که دو اثر «بوف کور» و «سه قطره خون» را دستمایه نمایشاش قرارداده منظورش چیست؟ چه میخواهد بگوید و باما چکار دارد؟
باید گفت از انتخاب و به صحنه بردن این نمایش، آنچه در باره شرایط اجتماعی و سیاسی زمانه بوف کور و تفکر و فلسفه صادق هدایت گفته شد که راوی «بابک قهرمانی» به صورت تک گویی «مونولوگ» ابراز میکند، تنها نگاهی تاریخ نگارانه و نوستالژیک نیست بلکه همه آن موارد را باید در این نمایش نیز صادق دانست. او نیز دنیای رجالهها را تصویر کرده که قبلا به آن اشاره شد. خود ایشان مخاطب را به این برداشت راهنمایی میکنند. شاهد مثال اینکه در بروشور اثرش از زبان خیام رباعی آورده که این ایده هدایت را به روشنی تفسیر و تعریف میکند:
گرآمدنم به من بدی، نامدمی/ ور نیز شدن به من بدی کی شدمی؟
به زان نبُدی که اندرین دیر خراب/ نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدمی
از نظر نگارنده صادق هدایت و حسینیمهر فقط واقعیتی که موجود است را دیده و توصیف کردهاند. این نحوه نگاه تحقیرآمیز به مردم، و نا امیدی و انزجار از آنها، در آخرین تحلیل به اندیشه اثرشان خصلتی ذهنی بخشیده است. زیرا ندیدیم که هر دو نشان دهند که تضاد «بوف کورها با رجالهها» یک مسئله تاریخی و اجتماعی است. و نه از راه خودکشی و پذیرش مرگ و اعلام پوچی زندگی، بلکه از راههای مبارزه بیامان و دشوار حل کردنی است. بزرگی درست گفته که: «رهایی انسان در نبرد اوست». هیتلرها و رضاشاهها کجا هستند ؟! در نمایش «هاییتی» که آقای حسینیمهر نیز در آن نقش «سرهنگ بوشه» را به کارگردانی مصطفی اسکویی بازی میکرد، از دهان «ژاک» مستخدم پیر و انقلابی شنیدیم که گفت «تا زمانیکه انسانهایی هستند که حاضرند جان خود را در راه آزادی فدا کنند آزادی زنده و جاوید خواهد ماند»... از اسپارتاکوس تا نلسون ماندلا در سراسر جهان مبارزانی بوده و هستند که با رجالهها جنگیدهاند؛ آنها نه خائف و سرشکسته، بل پیروز و سربلند شدهاند و یا در پیروزی آیندگان خود سهم داشتهاند. خود را نکشتند، بل به هستی انسان حیثیت و آبرو بخشیدند و جهان را با تلاش و اهدای جان خود برای انسانها عطرآگین کرده و معنی بخشیدهاند. چیزی که در بوف کور هدایت و حسینیمهر دیده نمیشود.
اما در مورد بعضی نکات بدیع و چشمنواز این اثر نمایشی و نیز مبانی فنی به کار رفته در آن میتوان اشاراتی داشت. اگر قرار بود فقط داستان «بوف کور» به وسیله راوی گفته شود، برای بیننده قطعا ملالآور میشد. از آنجا که دو داستان دارای یک جهان بینی و محتوای فکری هستند، تلفیق دو داستان و تنیدن آنها در یکدیگر از جنبههای تازهای بود که میتوان به آن اشاره کرد. حسینی صحنه اول را از گورستان و دفن جسد زن آغاز کرده و به داستان «سه قطره خون» نقب زده و آنها را یک کاسه کرده که باید گفت در این شگرد هنری موفق بوده است.
به نظر نگارنده داستان بوف کور سراسر تصویراست و بیشتر خورند فیلم سینمایی است. چنانچه "کیومرث درم بخش" هم فیلمی با بازی "فنی زاده" در نقش راوی از آن ساخته است. درم بخش تا میتوانسته و امکانات مدیوم سینما اجازه میداده، وقایع و مکانها و اشخاص تعریف شده در داستان را با تمهیدات سینمایی به تصویر کشیده است. اما تاکنون از این اثر نوع نمایش صحنه ای در ایران عرضه نشده و یا دستکم نگارنده ندیده است ؛ بنابراین از جهت پرداختن به یکی از گنجینه های ادب پارسی، خود از جنبه های مثبت و ارزشمند این کار است.
علاوه برصحنهها و تابلوهای زیبا و بدیع که در راستای افکار بوف کوری هدایت بوده و در داستان او نیست یکی هم اسب گاری نعش کش است که نقش آن را «میثم دامن زه» به صورت انسانی لخت و عور بازی میکند. او با گریم و ژستی که به او پیشنهاد شده، اسب مظلوم و تو سرخورده و گرسنه و نحیفی را به نمایش میگذارد. با این حساب این اسبِ انسان نما که برای باربری از آن استفاده میشود، از آنجا که هدایت در بوف کور به عنصر استحاله و تناسخ و حلول در دیگری، چند بار به اشکال مختلف اشاره میکند، خود یکی از عناصر استحاله شده همان لجارهها است؛ زیرا اوست که طنابدار را به گردن راوی میاندازد و باشعف به سوی دار میکشد.
طراح صحنه و کارگردان انفصال و جدایی دو داستان و نیز تلفیق آن را با یک تور بافته شده از طناب ضخیم که تمام آوانسن و دید تماشاگر را تا سقف مستور میکند. با این ابتکار مجانین داستان «سه قطره خون» را در آسایشگاه نشان میدهد که قادر نیستند از تورهای تنیده شده گذشته و فرار کنند ولی فقط آزادند که از شبکهها آن بیرون را تماشا کنند. این طراحی شگرد بصری قابل توجهی است که توانسته در پیوند دادن دو داستان یاریگر باشد و نیز فضایی که راوی تعریف میکند را به عینه به تماشاگر نشان دهد.
در صحنه میانی گفتگوهایی که بین دیوانگان رد و بدل میشود و هریک از آنان خود را معرفی میکنند، راوی در این معرفی آنان سهیم است. ضمن اینکه قصه «سه قطره خون» هم توسط دیوانگان نشان داده میشود. در این صحنه دست کارگردان و بازیگران در گویش و حرکت بازتر است و ملالی که در صحنه طویل گورکن و راوی به تماشاگر دست داده زدوده میشود. از این صحنه به بعد نمایش جان تازه میگیرد.
نکتهای که از دید کارگردان پنهان نمانده صدای گربهای است که در «سه قطره خون» موجب مرگ گربه شده است. این صدا در سراسر نمایش جاری است. یعنی ما در خلال شنیدن موسیقی که جابجا پخش میشود و نقش توصیف صحنهها را به درستی به عهده میگیرد و در ایجاد هیجان در مخاطب بی تاثیر نیست، صدای گربه را هم میشنویم.
عناصر بازیگر، نور، دکور، لباس و گریم و وسایل با دقت و وسواس بینظیری تهیه و کار شده است. به طوری که از شروع نمایش تا به آخر دیار پیشنهادی نویسنده اصلی اثر و کارگردان را برای ما ترسیم و باورپذیر میسازد اما به هر روی ما را به دیاری دورتر از آنچه امروز شاهد آنیم میبرد.
گزیدن لهجه شهرستانی برای تیپهای این نمایش، شاید آن را از گستره تهران بیرون آورده و ایرانشمول کند اما این خطر هست که غلظت لهجه و زبان، فهم بعضی از کلمات را دشوار کرده و در بعضی مواقع از بین میبرد. این نقص در بعضی از بازیگران هست اما در زن راوی «لکاته» که مژگان خالقی بازی میکند و یا پیرمرد خنزر پنزری که خود حسینی بازی میکند نیست.
صحنه با راوی «بابک قهرمانی» و پیرمرد خنزرپنزری ناصر حسینیمهر شروع میشود و مدت زمان زیادی به طول میانجامد. نقش راوی در این نمایش بزرگترین نقش و سختترین نقش این اثر است و قهرمانی یکی از مستعدترین بازیگران جوان این گروه است که آینده روشنی را میتوان برای او انتظار داشت. یکی از سختترین مراحل کارگردانی انتخاب بازیگران در نقشهای خورند بازیگر است. احتمالا دشواریهای اجتناب ناپذیری در انتخاب بازیگران بوده، زیرا میتوان دید که بعضی از بازیگران با وجود صدای رسا، پیکر گویا، از گفتن بعضی کلمات و رساندن آن به گوش تماشاگری که حتی در ردیف اول نشسته غفلت میورزند. مثلا آن زمان که راوی از زنگ صدایش استفاده میکند، صدا و ادای حروف را میتوان شنید اما به محض اینکه شروع میکند به «فسه» صحبت کردن، دیگر نمیتوان چیزی از بیان او فهمید. در حالیکه حروفی که به «فسه» بیان میشود نیز باید شنید شود. او در خلال کندن گور، داستان کشتن زنش و تمام ماجرای زندگی خود را به تماشاگر یا (سایه خود) تعریف میکند. آن زمان که راوی تعریف میکند و یا کاری را انجام میدهد، چشم و گوش تماشاگر را به خود جلب میکند؛ ولی وقتی دیگر کاری ندارد و شروع میکند به رعشههای اغراق شده و زیاد از حد، که مثلا حالات درونی خود را نشان دهد، با وجود اینکه خیلی به خود فشار میآورد اما مصنوعی بودن این بازی خود را نشان میدهند.
برای رهایی از این فشارهای بیهوده باید کارهای درونی و بیرونی بیشتری به این بازیگر پیشنهاد کرد. این بازیگر چون در سر قبر کم کار است، در لحظات بیکاری، چندین بار متوصل به همان رعشههای کشدار میشود که خیلی تکراری است و تماشاگر را دلزده میکند. چند تمهید را میتوان پیشنهاد کرد که احتمالا بتواند بازیگر را یاری کند. و به قطع یقین کارگردان بیش از من میتواند برای این بازیگر رویدادها و تمهیداتی بیرونی و درونی مطرح کند که از این فشارهای مصنوعی دست بکشد. من باب مثال، با در نظر داشتن این رویکرد که همه خطاکاران سعی میکنند خطای خود را مخفی کنند و نگذارند کسی از حالت درونی آنان مطلع شود میتوان گفت:
1) راوی باید از گورکن مخفی کند که در چمدان یک جسد است.
2) راوی باید حالت درونی خود را از گورکن پنهان کند تا او نفهمد که وی هراسان است
3) برای آخرین بار که درچمدان را باز میکند که دیدار نهایی را با معشوق داشته باشد، باید چمدان را تا جایی که میتواند دزدکی باز کند و ببیند که گورکن نتواند متوجه مخفی کاری وی شود.
4) فانوس شعلهای یکسان دارد شاید راوی شعله را بالا بکشد آن را به سوی سوراخ کنده شده بگیرد تا ببیند گورکن چقدرتوانسته گور را بکند.
5) وقتی گورکن به هر دلیل سرش را بالا میآورد و تماشاگر سر او را میبیند، راوی باید بلافاصله تغییر حالت بدهد و خود را به گورکن عادی و سرحال نشان دهد . انگار که هیچ اتفاق درونی براو چیره نشده است.
6) راوی به مناسباتی که گورکن با او برقرارمی کند با دیده شک و تردید نگاه کند.یعنی چرا گورکن دارد به او کمک میکند؟
مجموعهای از این دست رویدادهای ساده که بتواند درون راوی برای گورکن مخفی کند ولی برای تماشاگر فاش نماید.
درباره بازی دایه پیر که «نیره سادات میرزایی» بازی میکند، باید گفت او هم بازیگر بااستعدادی است اما غافل است که نیمی از حرفهای او را در میان ناله و زاریهای ممتدش نمیتوان فهمید.
در نمایش «بوف کور» گروه 6، شاهو رستمی: قصاب، مهشید کاظمی: صغرا سلطون، عزالدین توفیق: دکتر دیوانه، وحید فریدی: ناظم دیوانه خانه، رضا شهرآ: نوه حکیم باشی، اسماعیل خزایی: آقا تقی گچبر، مرتضی مظلومی: عباس تارزن و... هستند.
حسینیمهر از چند سال پیش تاکنون که از آلمان به ایران آمده، شش نمایش کار کرده که «بوف کور» ششمین نمایش «گروه6» اوست. در این ده دوازده سال تلاش، او توانسته برای خود اعتبار مشخصی کسب کند و یکی از کارگردانان شناخته شده برای نسل جوان تئاتری امروز باشد. برای او و گروهش آرزوی کارهای بیشتر، بهتر و زیباتر و امیدوارکنندهتر داریم که خود این کارگردان ناامید نشود و نگوید این آخرین کارش در ایران خواهد بود. زیرا به قطع یقین میدانیم و او خود میداند که به هر کجای دنیا که بخواهد برود، باید از صفر شروع کند.
کاظم هژیر آزاد