نگاهی به نمایش بیپدر به کارگردانی سید محمد مساوات
گروتسکی تراژیک بر فرو پاشی هویت وازخودبیگانگی مفرط
نمایش بیپدر برگرفته از داستان قدیمی و فولکلور بزبزقندی معروف به شنگولومنگول و حبه انگور است که همه ما از بزرگترهایمان آن را شنیدهایم و داستانش بهصورت کتاب، تئاتر ، فیلم درشکلهای مختلف بارها کارشده است.
ین بار اما سید محمد مساوات با یک ساختارشکنی در فرم و محتوی و آشنایی زادیی و البته نوعی ازخودبیگانگی در خصوص شخصیتهای داستان، نمایشی متفاوت از این قصه قدیمی را به صحنه کشیده است. نمایش با یک چالش و یک موقعیت و وضعیت دراماتیک شروع میشود. ما از نیمه دوم قصه با آن همراه می شویم. نیمه اول و ابتدا داستان یعنی عشق و سپس ازدواج گرگ و بز قبلاً اتفاق افتاده؛ و ما ماجراهای پس از ازدواج این دو را شاهد هستیم. چیزی که مبتلابه جامعه امروز ما نیز هست. زنی که بیوه است و مثلاً سه فرزند دارد و مردی که او نیز بیوه است و یک فرزند دارد این دو عاشق یکدیگر شده و باهم ازدواج میکنند؛ و بهاشتباه سعی دارند هریک خواست ،علایق وسلایق و... خود را بر دیگری تحمیل کند. در این قصه اما یک تناقض و جمع ضدین به لحاظ ماهوی وجود دارد و آن جمع بین گرگ و گوسپند است ؛دو دشمن قدیمی و شاید باستانی که حالا در کنار یکدگر زیر یک سقف میخواهند باهم زندگی کنند. هریک ازاین دو باید خود را با دیگری سازگار کند این گرگ است که به خاطر عشق سعی میکند شبیه به گوسپند شود. ابتدا باید رژیم غذاییاش را تغییر دهد سپس خلقوخویش را و... اما سخت است. خوردن علف، کنار گذاشتن گوشت، نرفتن به دنبال شکار و... از آنسو برای مادر بزی و بچههایش نیز همینطور آنان نیز میخواهند خود را تغییر دهند؛ اما مثلاً نمیتواند گوشت بخورند چون اصلاً دندان گوشت خوری را ندارند. زندگی کنار گرگ و بچهاش گرگک نیز بهظاهر ممکن نیست؛ اما همه سعی میکنند که بهگونهای با شرایط کنار بیایند و خود را بر طبق وضعیت موجود تغییر دهند. یک ازخودبیگانگی عمیق و صدر صد. یک آشناییزدایی ازخود و وجود و موجودیت خویش بهعنوان حیوانی خاص. یک استحاله کامل، بچهها ابتدا برایشان سخت است؛ اما آرامآرام تغییر را در آن هااحساس میکنیم. گوسپندان به شکار میروند و گرگها در خانه میمانند و علف میخورند. لیک باید گفت در قاموس هستی هرکسی وهرچیزی و هر موجودی را برای کار خاصی ساختهاند و این تغییر عملاً ممکن نیست. پس به خود مشغول میشوند. یکی از بزها دست خود را میخورد و سپس خوی بزی تبدیل به خوی گرگی میشود. گرگها هم که بوی خون به مشامشان خورده تاب نمیآورند و به اصل خویش بازمیگردند. این بار بزها و گرگها باهم شنگول را میخورند و خانه را به خون میکشند و تبدیل به قتلگاه میکنند.
« عاقبت گرگزاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود» این تغییر همزیستی از ابتدا درست نبود و محال ممکن مینمود. جمع ضدین درواقع محال است اما به لحاظ فلسفی فرض محال که محال نیست؛ اما فقط فرض محال. اگر بخواهی بهزور در کسی تغییری برخلاف سرشتش و آنچه با آن آفریدهشده ایجاد کنی به یک ازخودبیگانگی دهشتناک خواهی رسید؛ و نتیجهاش فاجعهآمیز میشود. این را میتوانی به فکر، اندیشه، باورها و اعتقادات، تغییر شیوه زندگی، تغییر علایق و سلایق، سلب آزادیهای مدنی و... تعمیم دهی. گرگ باید شکار کند و باید آزاد باشد تا خوی درندگیاش را ارضا نماید. آنهم در جنگل و کوهستان. او سرشتش اینگونه است واین طور آفریدهشده. نمیتوانی تغییرش دهی. هرآنگاه که به این امر دستیازی نتیجه عکس میدهد و بدتر خواهد شد. خوی حیوانیاش دوچندان میشود و شروع به دریدن اطرافیانش میکند. بزها هم همینطور. آنها هم برای کار دیگری آفریدهشدهاند. اگر بخواهی خوی شان و سرشتشان را تغییر دهی چهبسا که از گرگ، گرگصفت تر و درندهخوتر شوند بهگونهای که حتی به خودشان هم دیگر رحم نخواهد کرد. در کمال ناباوری خواهرها و برادرها یکدیگر را میدرند و مادر بچهاش را میخورد و... اینیک تراژدی دهشتناک است. تراژدیای که گروتسک مینماید. گروتکسی وحشتناک که نقاب از چهره ما برمیگیرد و حیوانیتمان را آشکار میسازد. پس نمیتوان به این سادگی در افراد علیرغم میل باطنی اشان و علیرغم سرشت وخوی و روحیه اشان چیزی را تغییر دهی ویا اصل تغییر را به آنان تحمیل کنی و از هم بدتر بر این تحمیل و تغییر پافشاری نمایی. اگر چندین سال هم طول بکشد سرانجام به اصل خود بازخواهند گشت. چراکه هماره کمبودهایی را در خود وزندگی اشان حس خواهند کرد و به دنبال گمشدهای میگردند که شاید نمیدانند چیست و کیست واصل خود را میجویند؛ مانند بچه گرگ؛ و یا بزهایی که آزارشان به کسی نمیرسد بهیکباره درندهخو میشوند و حال نمیتوانی آنا ن را تغییر دهی و به اصلشان بازگردانی هرچند که خودشان میخواهند به اصل رجوع کنند اما چنان استحاله شده اند و تغییری بنیادینی در آنان ایجادشده که دیگر برگشتن به اصل بدین سادگیها بعید به نظر میرسد. اگر هم رجوع کنند دیگر آن آدمهای اولی نیستند. درواقع بر هر تغییر اعم از اجتماعی، سیاسی فرهنگی، هنری عقیدتی و... نیز این امر صادق است. نمیتوانی فرهنگ و سنت و آئین و... یک ملت را بدون آنکه آنان بخواهند بهزور تغییر دهی. اگر چنین کنی میشود همینکه در این نمایش میبینیم. به قول قدما هرکسی آبشخوری دارد و باید از همان آبشخور تغذیه شود. بازور و تحمیل و ارعاب هیچچیزی را نمیشود تغییر داد و بهپیش برد نتیجه عکس میدهد. نمایش بیپدر در خصوص آدمها است. بیپدر شاید به معنی بدون سرپرست باشد. سرپرستی که در یک خانواده و به طریق اولی جامعه حکم لیدر را به عهده دارد؛ و زمانی که نباشد همهچیز عوض میشود و بهم می ریزد . جامعهای که در آن گوسپندان یعنی بخش عمدهای از اجتماع مجبورند در کنار گرگها زندگی کنند و عاقبت خوی گرگی پیداکرده و توسط خود و در نهایت گرگها دریده می شوند. چیزی که در جامعه اکنون شاهد آن هستیم. گرگها بر خانواده مستولی میشوند بهگونهای که حتی یک بیهویتی و ازخودبیگانگی مفرط خانواده را دربرمی گیرد. بیهویتی که درنهایت موجب میشود که همدیگر را بدرند.
نویسنده توانسته نمایشی را به رشته تحریری درآورد که دچار مرور زمان نیست. سید محمد مساوات در مقام نویسنده و کارگردان خلاقیت و تفکر خاص خود را دارد. او با استفاده از قصهای معروف و قدیمی مسایل مبتلابه جامعه را به صحنه کشیده است. اگر بخواهیم از منظر اسطورهشناسی به نظاره بنشینیم بز نماد شهوت است و جز لعنت شدگان در آخرین روز داوری (رستاخیز) است. هرچند که بز تجسم باروری انسانها نیز میباشد. گرگ هم که نیایی رومیان است زیرا به رملوس و رموس بینانگذاران افسانهای شهر رم شیر داده است. بهنوعی بهطریقاولی میتوان آن را نشانه غرب و استحاله فرهنگی نیز گرفت. هرچند که گرگ شهرت به بدی دارد و نشانه درندهخویی و بیرحمی نیز هست. در حال اگر بز نشانه باروری و بهنوعی بقا باشد و گرگ نشانه بیرحمی و بدی و درندهخویی درواقع جامعه برای دفاع از خود در برابر گرگها مجبور است تبدیل به گرگ شود و چون به لحاظ ذاتی گرگ نیست؛ درنهایت توسط گرگها و خودی ها که گرگ صفت شده اند دریده میشود و نتیجه این استحاله ازخودبیگانگی فردی و اجتماعی و استحاله کامل است که خصایل انسانی را در افراد و جامعه میکشد؛ و آنان را نسبت به اتفاقات و وقایع پیرامون منفعل میسازد. بهگونهای که افراد به این اوضاع عادت میکنند؛ و هیچچیز بهجز زندهمانی خودشان در این اوضاع بحرانی برایشان اهمیت نخواهد داشت. گرگی که دشمن است تا درون خانه آمده است و تازه عاشق هم میشود. وهیچکس هم هیچ کاری نمیکند. گویی دیگر مردانگی و غیرت و جوانمردی و... محلی از اعراب ندارد. از سویی همه نقشها را بازیگران مرد ایفا کردهاند و از بازیگر زن خبری نیست. این میتواند خود تلویحاً اشاره به دو چیز باشد. یک به دلیل مسایل نظارتی است. به خاطر ارتباطی است که احیاناً بین مادر بزی و گرگ در حین اجرا پیش میآید و دوما کلاً حذف زن از چرخه مناسبات خانوادگی و فعالیتهای اجتماعی است بهگونهای که توگویی زن تنها برای کار در خانه و مسایل زناشویی آفریدهشده است و نقش دیگری نباید داشته باشد. ردپای اندیشه کارگردان در جایجای اثر مشهود است. هرچند که میزان و حرکات روبه تکرار میرود و با نوع طراحی صحنهای که کرده محدودیت حرکتی برای بازیگران ایجاد نموده و خلاقیت حرکتی و کنشی را از آنان گرفته است. این تکرار موجب افتادن ریتمهای درونی و بیرونی شده و به یک کلیشه در کل کار بدل شده است. اینکه مدام روی پلهها به بالا و پایین برویم. از حس دراماتیک بازیگران و حضور صحنهای مناسب آنان میکاهد. این موجب میشود که خلاقیت در بازیگری از آنان بهنوعی سلب شود و بر شخصیتپردازی و پرداختهای موضعی و موضعی تأثیر نامطلوب گذاشته و حرکات همه شخصیتها را بهگونهای شبیه به هم گرداند. حالآنکه هریک، به لحاظ تغییر هویتی و شخصیتیای که دارد در آنان شکل میگیرد و کاراکتری که دارند. باید تاثیر این استاحله واز خود بیگانگی وتغییر در کاراکتر و شخصیت شان متفاوت بنماید لذا میباید آرامآرام به اوج این تغییر برسند. تا استحاله و تغییرشان قابلباور باشد. وگرنه همه یک شکل می شوند . در حال بازیگران زحمت خود را کشیده بودند و بازیهای قابل قبولی را ارائه نمودند. حسین منفرد در نقش گرگ، ابراهیم نائیج در نقش مامان بزی، علی حسین زاده در نقش گرگک و کوروش شاهونه در نقش شنگول که روزگاری برایش در مقطع اول دبیرستان کلاس تئاترگذاشتم واو را که خیلی هم شاگرد پرجنبوجوشی بود برای تئاتر انتخاب کردم چون از همان ابتدا بازیگری در رفتارش موج میزد. از آن سالها تابهحال کوروش شاهونه بسیار رشد کرده است. حال که او را روی صحنه حرفهایترین مرکز تئاتر کشور یعنی تئاتر شهر میبینم توگویی بهترین هدایا را به من دادهاند.
سید علی تدین صدوقی